زندگی نامه شهید والامقام عبدالهاشم نظری نیا

ساخت وبلاگ

خلاصه ای از زندگینامه شهید والامقام
عبدالهاشم نظری نیا
به قلم حاجیه خانم بلقیس کیادربندسری (همسرشهید)
هاشم، در یکی از روزهای سرد زمستان سوم اسفند ۱۳۱۸ در اطراف قزوین به دنیا آمد۰
پدرش را در۵ سالگی از دست داد ،از برادر بزرگترش همیشه به عنوان پدر یاد میکرد و خودش را مدیون وی میدانست،

مادر بسیار عاقل وهنر مندی داشت که از گلیم وجاجیم وفرش بافی گرفته
تا قابله گری وطبابت های کوچک را میدانست.
هاشم در پنج سالگی به خاطر شغل برادر همراه وی، به تهران آمد وبعد از سربازی در شرکت بزرگی مشغول کارشد۰
یکی از پروژه های شرکت ،نزدیک منزل خواهر بزرگم بود ،من مدتی بود که برای کمک به اوکه دو بچه کوچک داشت میهمانش بودم .آشنایی شوهر خواهرم با هاشم واشنایی من با مادر مهربان هاشم به ازدواج ما درسال ۱۳۴۴ انجامید۰
حاصل این ازدواج دو پسر وچهار دختر است۰
بعد از ازدواج هم هاشم به خاطر شغلش دائم در سفر بود کویت، ترکمنستان، تبریز وبروجرد کرج وابیک.. هر سفر یکی دوسال طول میکشید.من در اکثر سفرها همراهش بودم ۰
خصوصیت بارز او دست ودلبازی زیادش اش بود مادر مرحومش از کودکی اوراحاتم طایی لقب میداد،
همسرم در تمام مراحل زندگی همیشه این خصلت را داشت۰
تمام افرادی که از نزدیک وی را می‌شناختند خصلت دست و دلبازی اورا میدانستند،
هیچ گاه در پی جمع ،مال وثروت نبود ،سخت کار میکرد اما به ما و دیگران میبخشید
باهمه مردم یک طور مهربان بود ،به خاطر مرامش بچه ها و خصوصا جوان ها خیلی دوستش داشتند
بعد ازانقلاب ،دربسیج و مسجد محل فعالیت داشت ،
اوسه دهنه مغازه را اداره میکرد هم سن های من به یاد دارند ،ان زمان اکثر مایحتاج مردم به صورت کوپن یا با دفترچه بسیج اقتصادی ودر صفهای طولانی عرضه می شد،
توزیع این اجناس کار بسیار سختی بود
ومن با وجود چند بچه کوچک،همیشه به کمک هاشم میرفتم ،
او به خاطر روحیه فعال وجهادگرش گاهی مورد طعنه وحسادت قرار میگرفت اما هرگز نشنیدم گله کند واز پا بایستد
فروردین۶۱ یک اتوبوس قرار بود به جبهه برود، هاشم مشوق عده زیادی از اهالی محل خصوصا جوانان و همسایه ها برای اعزام بود.
خودش هم یک وانت را پر از کمپوت وکنسرو و...ولباس کرد وهمراه چند نفربه راه افتاد
بعد عملیات فتح المبین ،چند نفر از هم رزمانش ،خبر آوردند که اقا نظری را دیدیم ،مجروح شده بود ولی آنجا در محاصره بود
مدتها به همراه پسرم یا همسایه ام دنبال خبری از هاشم به بیمارستانها وسردخانه ها و پزشکی قانونی میرفتیم
هاشم مدتی به علت اصابت ترکش در بیمارستانی در اهواز بیهوش بود بعدها
برایم تعریف کرد وقتی مجروح شدم در وسط دودواتش به سختی سرم را بالا می آوردم واز بین خون چشمانم ضریح حضرت ابوالفضل وامام حسین علیه السلام را میدیدم، دوباره سرم میافتاد وباز هم به زور سرم را بالا میآوردم وضریح را میدم حالت عجیبی بود*
هاشم دوباره درسال ۶۵ به جبهه رفت شبی که میخواست اعزام شود، چند ساعتی وقت داشت از پایگاه مقداد به خانه آمد گفتم هاشم نرو دو پسرت هم نیستند
آن زمان پسر بزرگم در ایلام و پسر کوچکترم همراه خواهرزاده ام درجاده اهواز خرمشهر(محله دار خویین )بودند و هرسه درخط مقدم بودند ،
گفت پسرانم جلوی گلوله هستند چطور راحت بخوابم؟
ان شب دختر بزرگم وهمسرش منزل ما بودند نوه سه ماهه ام را بغل کرد وبوسید
دختر کوچکم که همیشه بغلش بود، با نگاه خیره و متعجب به بابای با لباس رزم نگاه میکرد، هاشم گفت رویش رابرگردان وبخوابانش، بعد میروم طاقت نگاهش را ندارم و بعد که دخترم خوابید آخرین خداحافظی را کردورفت۰۰۰
وقتی هاشم رفت جبهه پسرم از هم رزمانش شنید که پدرت به جبهه آمده با خوشحالی به دیدنش رفت و دید آرام خوابیده ،دستهایش زیر سر وقرانی کوچک روی سینه اش بود دلش نیامد بیدارش کند وارام برگشت وبعد سه روز خبر شهادتش راشنید
هاشم عزیز در سحرگاه ۴ آذر ۱۳۶۵ در بمباران پایگاه وحدتی دزفول به شهادت رسید .. سالهاست که با خاطراتش زندگی میکنم
روحش شاد یادش گرامی
@shahedan_shahr

+ نوشته شده در  جمعه دهم شهریور ۱۴۰۲ساعت ۱:۵۸ ب.ظ&nbsp توسط نبی اله محمد صالحی و همسرم   | 

درمان سردرد...
ما را در سایت درمان سردرد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : darbandsar88 بازدید : 50 تاريخ : چهارشنبه 15 شهريور 1402 ساعت: 2:42